پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - کارهای خانه
داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - شکایت از شوهر
داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - اذان نیمه شب
داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - گواهی ام علا
داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - خیار فروش
بچه ,نمی ,دونستیم ,داستان ,هم ,اثبات ,داستان اثبات ,اثبات عشق ,می گفتیم، ,خودمون می ,بدونیم با
درباره این سایت